حسادت ارمیا....
نازنین مامان دیشب عمو سعید با محیا و مهدی جون و عطی جون اومدن خونمون واسه خونه نویی. تا قبل اومدنشون تو یه سره غر میزدی و خوابت میومد ولی وقتی چشت به بچه ها افتاد ردیف شدی مثه همیشه و شروع کردی به بازی و کنجکاوی. محیا جون رفت سمت اطاق شما و رورویکتو آورد بیرون و توش نشست .شمام که تو بغل عمو جون سعید بودی همه حواست به محیا بود . بابا و عمو سعید داشتن با هم صحبت میکردن تو هم دستتو دراز کرده بودی سمت محیا و به بابا حمید نشونش میدادی و داد میزدی و شکایت میکردی که اون مال منه ..... منم حواس بابا رو به تو جلب کردم و حسابی همه خندیدن بعد گذاشتیمت زمین و رفتی سمت رورویک و محیا و شروع کردی به هول دادن محیا که به وسیله من دست نز...