ERMIAERMIA، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 30 روز سن داره

نازنینم دوست دارم

حسادت ارمیا....

نازنین مامان دیشب عمو سعید با محیا و مهدی جون و عطی جون اومدن خونمون واسه خونه نویی. تا قبل اومدنشون تو یه سره غر میزدی و خوابت میومد ولی وقتی چشت به بچه ها افتاد ردیف شدی مثه همیشه و شروع کردی به بازی و کنجکاوی. محیا جون رفت سمت اطاق شما و رورویکتو آورد بیرون و توش نشست .شمام که تو بغل عمو جون سعید بودی همه حواست به محیا بود . بابا و عمو سعید داشتن با هم صحبت میکردن تو هم دستتو دراز کرده بودی سمت محیا و به بابا حمید نشونش میدادی و داد میزدی و شکایت میکردی که اون مال منه ..... منم حواس بابا رو به تو جلب کردم و حسابی همه خندیدن بعد گذاشتیمت زمین و رفتی سمت رورویک و محیا و شروع کردی به هول دادن محیا که به وسیله من دست نز...
16 شهريور 1392

تب ارمیا ....

عشق من 5 شنبه صبح ساعت 5:30 احساس کردم تب داری خیلی داغ بودی . اینقد نگران شدم که دیگه خوابم نبرد . ساعت 8 که بیدار شدی دیدم آبریزش بینی هم داری فهمیدم سرما خوردی یه خورده قطره استامینوفن بهت دادم و بردمت خونه مامان جون و سفارشتو کردم و رفتم سر کار. ظهر که اومدم مامان جون گفتن الهام حتما عصر ببرش دکتر چون بازم تب داره و نگرانشم. عصر ساعت 5 مامان جون ز زدن و حالتو پرسیدن و منم از دکتر وقت گرفته بودم و خواهش کردم بیان تا ببریمت دکتر. من شما رو برداشتم و گذاشتمت رو صندلی جلو کنار خودم و خودمم رانندگی کردم واسه اولین بار با تو تنهای.خدا رو شکر آروم بودی و اذیت نکردی رفتیم دنبال مامان جون و دکتر. تو راه بودیم که خاله جون عادله و عم...
16 شهريور 1392

کمکها و شرارتهای ارمیا ....

پسر ناز من چند تا عکس بدون شرح از کارایی که تو دوران جابجایی خونه انجام دادی واست میزارم تا ببینی چه پسر خوب و صبوری بودی .....   خاله جونم وایسین کمکتون کنم.... وای مامان فک کنم قالیشویی فرشا رو تمیز نشسته !!!!                                       باشه بعدا جاروش میکنیم ..... خسته شدم یه کمی قایم شم تو سبد اسباب بازیام .... مامان جون منو ببینین .....             &nbs...
14 شهريور 1392

اثاث کشی....

پسر ناز و خوش قدم من چند روزه که وبتو به روز نکردم آخه مامانی خودت داری میبینی که بعد خوش گذرونیای عروسی که تا 3 شنبه گذشته بود افتادیم تو اثات کشی و شلوغی  واسه همین نتونستم وبتو بروز کنم عزیز دل من. بعد چند روز امروز اومدم دفتر و سرم خیلی شلوغه جزییات اثاث کشیو واست بعدا مینویسم و چند تا عکس خشکلم ازت میزارم .... فقط بدون که دو سه روزه تو خونه خود خودمونیم ....     ((پسر صبور و خوش قدمم  عا  ش  ق  تم)) ...
13 شهريور 1392

عکس....

بالاخره عکسای عروسی مهران جون بدستم رسید و امروز با اندک وقتی که دارم میزارمشون تو وبت عزیز دلم. آخه این روزا خیلی گرفتار  و شلوغم نازنین . صبح میام سر کار و عصرا با خاله جون الناز میرم خونه واسه جمع کردن اثاثیه خونه و چون همه چیزو تقریبا جمع کردیم چند روزیه که خونه مامان جون ایناییم....   اینم عکسای آقا پسر ناز من تو روز 5شنبه 24 مرداد حنابندون مهران جون.....       قبل رفتن جلو خونه مامان جون     آخ جون داریم میریم حنا بندون باغ دایی مسعود   وای چقد میخواد خوش بگذره   منم میخوام سوت بزنم مامانی   ارمیا در حال ر...
3 شهريور 1392